پنكه ي سقفي در عصر باران زده ي تابستاني ذرات بي حركت هوا را جا بجا مي كند و خيابان ها زير چرخ ماشين ها له مي شوند، ديوار هاي شهر دم كرده اند
همين چند لحظه پيش صدايي كر كننده كرمي را از لا به لاي آجر هاي ديوار همسايه صدا مي كرد، فكر مي كنم كار هر روزش باشد، هر روز پاسي از عصر گذشته صداي كر كننده مي شنود و هر روز پاسي از عصر گذشته سركش را از لا به لاي دو آجر بيرون مي آورد و تماشا مي كند و اين هر روز پاسي از عصر گذشته تكرار مي شود
امروز تابستان است، فصل پنج شنبه شب
از روزي بلند ميآيم (بر مي گردم؟) پاهايم روي آسفالت مرا به جلو مي برند ، به سمتي كه در گوشه اي از آن جايگاهي براي خود تعريف كرده اند
ماشين ها به سمتم مي آيند، همزمان با براق تر شدن سفيدي نور ماشين ها بين مردمك سوراخي تپنده تنگ تر مي شود و گلويم گذر سنگين هوا را به سمت پايين بار ديگر يادآور مي شود
با هر چه را كه برق آورتر مي شود، از خودم مي پرسم، براي بار هزارم از خودم مي پرسم: آيا او مرا مي خواهد؟ آيا من او را مي خواهم؟ آيا مي توانم به شانس اجازه دهم تا جايگاهي برايم تعريف كند؟
كدام مهم تر است،از خودم مي پرسم؟
در جواب تپش، بي حرفي پيش فرياد زدن »آري« و خود را سپردن؟ با آغوش خود را بستن و پاي انتظار نشستن
به انتظار هياهوي زندگي و آه هايي بلند و كوتاه ، آه هايي كش دار و لغزنده كه راه به جايي ندارند جز به درخشندگي مردمكي چسبناك